دو دل، یک قصه؛ سرگذشت سیمین و جلال

زهرا کردستانی : در تاریخ ادبیات معاصر ایران، کمتر پیوندی را می‌توان یافت که همچون عشق و زندگی مشترک سیمین دانشور و جلال آل‌احمد، در حافظه جمعی جاودانه شده باشد. داستان این آشنایی، نه تنها ماجرای یک عشق ساده، بلکه روایتی از همدلی، روشنفکری و زیست مشترک در دل روزگار پرآشوب ایران است.
جلال آل‌احمد در یازدهم آذرماه ۱۳۰۲ در خانواده‌ای مذهبی در محله‌ی سید نصرالدین تهران چشم به جهان گشود. در سوی دیگر، سیمین دانشور در هشتم اردیبهشت ۱۳۰۰ در شیراز، شهر شعر و باغ و قنات، متولد شد. دو سرنوشت متفاوت، اما سرانجام به هم رسیدند.
بهار سال ۱۳۲۷ بود؛ در یک اتوبوس، سرنوشتی نو آغاز شد. سیمین و جلال تصادفاً کنار هم نشستند و همین دیدار کوتاه، بذری شد که خیلی زود به عشقی عمیق و سپس به ازدواجی ماندگار انجامید. روایت ویکتوریا دانشور، خواهر سیمین، این آشنایی را چنین بازگو می‌کند:
«در راه بازگشت از اصفهان به تهران، آقایی صندلی خود را به سیمین تعارف کرد. آن‌ها کنار هم نشستند و گفت‌وگو آغاز شد. فردای آن روز دیدم سیمین آماده بیرون رفتن است و همان‌جا فهمیدم دیداری تازه در راه است. تنها چند روز بعد، قرار عقد گذاشته شد و مراسمی برپا شد که چهره‌های بزرگی چون صادق هدایت هم در آن حضور داشتند.»
با این‌همه، ازدواج آن‌ها با مخالفت خانواده‌ی جلال همراه شد؛ چرا که او از خانواده‌ای به‌شدت مذهبی و سنتی برخاسته بود. اما عشق بر همه‌ی این دیوارها غلبه کرد و زندگی مشترک شکل گرفت.
زندگی‌شان، همچون هر رابطه‌ی انسانی، خالی از فراز و فرود نبود. سفرهای کاری جلال، گاه فاصله‌هایی میان‌شان می‌انداخت. با این حال، همین فاصله‌ها به عمق دلدادگی‌شان می‌افزود. نشانه‌های این عشق در نامه‌های ردوبدل‌شده میان آنان به‌خوبی پیداست؛ چه در دوران آغاز زندگی مشترک و چه هنگامی که سیمین برای ادامه‌ی تحصیل به آمریکا رفت. در میان روشنفکران آن روزگار، رابطه‌ی آنان نمونه‌ای کمیاب از وفاداری و پایبندی به یکدیگر بود.
پس از درگذشت جلال، فشارها و نگاه‌های مغرضانه تلاش داشتند سیمین را به نقد همسرش وادارند، اما او هرگز پیوند عاطفی‌اش با جلال را مخدوش نکرد. کتاب «غروب جلال» که به قلم دانشور نوشته شد، سندی است زنده از شب و روزی که همسرش چشم از جهان فروبست؛ روایتی پرجزئیات از عشق، اندیشه و شخصیت جلال.
جلال به عشق نگاهی واقع‌گرایانه و گاه تند داشت؛ همان‌طور که در کتاب «سنگی بر گوری» بی‌پرده از مسائل زندگی‌شان نوشت. در حالی که سیمین، نگاهی رمانتیک و باوقار به عشق داشت و این تفاوت، از رازهای زیبایی رابطه‌شان بود.
خود جلال روزگاری در نامه‌ای به سیمین چنین نوشت:
«با هر کس حرف می‌زنم، اولین کارم این است که حلقه‌ام را به رخش بکشم تا بپرسد: ازدواج کرده‌ای؟ و من نام تو را به میان آورم و عکست را نشان دهم.»
و این سطر کوتاه، بیش از هر واژه‌ای، از عمق عشق او حکایت می‌کند.
حکایت عشق جلال و سیمین، تنها یک داستان عاشقانه نیست؛ روایتی است از همدلی میان دو روشنفکر که در میان طوفان‌های سیاسی، اجتماعی و شخصی زمانه، پیوندی ماندگار ساختند. عشقی که حتی پس از مرگ نیز ادامه یافت و در حافظه‌ی تاریخ، همچون چراغی روشن باقی ماند.
“تو آمدی و آفتاب
از شانه‌های خسته‌ی تهران سر زد،
و شیرازِ دل،
با عطر نگاهت شکوفه کرد.
من،
در ازدحام واژه‌ها،
تنها نام تو را فریاد زدم
و حلقه‌ی کوچک دستم
جهانی بزرگ از عشق ساخت.”
*این متن صرفاً به‌ منظور معرفی و علاقه بنده به خانم سمین دانشور و آقای جلال آل احمد نوشته شده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا